امروز خیلی خسته کننده بود
یعالمه کار بود برای انجام دادن و یه چیز تو مایه های خونه تی
خلاصه سردی و برفی که توی راه هست هم با کار با هم جفت شدن و
فکر کنم الانم بیرون داره برف میاد
اگر کارگرها بیان برای کارهای خونه خیلی خوب میشه
.
وارد روز بیست و هفتم شدیم
و من احساسهای عجیبی دارم
منتظرم بخودم ببالم و جشن بگیرم
برای اراده م
نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم میگه این روزای اخر و بنویس
یه حال و هوایی داره که بعدا میفهمی و هواشو میکنی
فکر کن.خودت با دستای خودت برای خودت یه حس خوب به وجود میاری از قضا تو برف و سرمای زمستون
و تا اخر اسفند وقت داری بهش فکر کنی و خوشحال باشی
اما وقتی تابستون گرم که شبها کولر هم جواب نمیده میرسه
هرچی یاد این شبها بیفتی
از خودت میپرسی: یعنی چی؟اصلا توی این ذل گرما من نمیفهم چی میگی.مگه میشه زمستون بوده باشه یروز؟چند ماه پیش؟اصلا سرما و زمستون و برف و سوز برام ملموس نیس و حس فلان خاطره نمیاد
چقدر ما ادمها عجیبیم یچیزیو هم میخوایم هم نمیخوایم
این بزرگترین عجیب دنیاس
درباره این سایت